مرادمان

صالح موسوی
MOSAVI_SALEH@yahoo.com

در حالی که در خود جمع شده بود سرش را روی کیفش گذاشته، دراز کشیده و خوابیده بود و اشعار مثنوی را می دید که از دیوارهای اطاقش بالا می رفت. صدای موزیک ملایمی فضا رامی آراست. اشعار تند و تند از جلوی چشمانش رژه می رفتند و او در حالی که به نظر می رسید نفس نمی کشد، بدنش را بی حرکت به زمین چسبانده بود.
اِشباع اصوات سرگردان و اشعاری که از کتاب بر می خواست فضا را ملتهب ساخته بود و او دوست داشت کمی هوا را سبک کند. نیم خیز شد، پرده را کنار زد و پنجره اتاقش را گشود. هوا بی درنگ و با سرعت به داخل هجوم آورد. او هم به وضعیت قبلی اش برگشت. ولی این بار بخاطر سرمای کشنده هوا بیشتر در خود فرو رفت.
شماره حک شده روی ابیات به سرعت بالا می رفت؛ 1001 ،1002 ،1003 و . . . ! به نظر تمام نشدنی می آمد. همه ی آنها با ولع باور نکردنی بلعیده می شدند.
بعد از گذشت چندین دقیقه احساس کرد که بدنش نیاز به حرکت دارد. بدنش از بی تحرکی کوفته شده و درد می کرد. تکانی به بدنش داد و به پشت دراز کشید؛ حس آرام و لذت آوری از ستون فقراتش شروع و در تمام بدنش بسط یافت. کتاب را نیمه باز روی صورتش گذاشت و از بویش مست شد.
ترجیح می داد چشم هایش را ببندد و بخوابد. ولی اصوات، سردرگُم و نامنظم از پنجره نیمه باز داخل می شدند و گوشش را می آزردند.
چراغ مطالعه اطاقش را خاموش کرد و سعی کرد کمی با اشعاری که خوانده بود رابطه برقرار کند. اما وقتی چشم هایش را بست بی درنگ ماشین ها و صداهای ناهنجاری ظاهر شدند که در عین آشنا بودن، زجر آور می نمودند. خود را از آن فضا رهانید و از پشت پنجره نیمه باز، برگ های درخت روبروی اطاقش را دید که آرام و صبورانه در صدد خواباندن او بودند. نگاهش را از روی آن سایه های مبهم کَند و به سقف اطاقش زل زد. فضای لبریز از سیاهیِ مطلقی دید که همه جا را بلعیده بود. سرش را چرخاند و روی زمین وسیله زوار در رفته ای دید که هر لحظه امکان وارفتن اش می رفت ولی با این وجود به خوبی فریاد می زد. نگاهش را به دیوار روبرویش دوخت. تَرَکی عرضی از بالا به پایین وجود داشت که حس ناپایداری عجیبی در فضا صادر می کرد. روی دیوار و از میان سایه شاخه های نامتحرک درخت، عکسی دید که پوستر تبلیغاتی فیلم گوست داگ بود.
* * *
صبح بود. مثل همیشه از روی بی میلی بیدار شد. لباس هایش را پوشید و به راه افتاد. در راه رفتن پیش خودش فکر می کرد : "من می خوابم ولی این ذهنم نه!". این فکر را سال ها بود با خودش داشت. صبح ذهنش مثل آدمی بود که سالیان سال است نخوابیده، درمانده می نمود. افکارش بدون هدف و بی سرانجام در ذهنش به پرواز در می آمدند و خودشان را با شدت به قفس استخوانی سرش می کوبیدند. سرش درد می کرد و دیگر طاقت اش طاق شده بود.
او کارمند جزء شرکتی بود که کارهای پیمانکاری انجام می داد. هر صبح مجبور بود مثل همه مردم از خانه بیرون بزند و به دنبال آینده بهتر حالش را به آتش بکشد؛ آینده ای که در واقع زائیده حال بود و هیچ وقت تغییر نمی کرد.
او چندین سال بود که فارغ التحصیل شده و به علت مستقل شدن به محض اتمام تحصیل مجبور به کار کردن شده بود. اما در این میان مشکلی بود؛ او نه رشته تحصیلی اش را دوست داشت و نه کارش را! رشته اش را که بی هدف انتخاب کرده بود؛ موعد انتخاب رشته، با وجودی که هیچ وقت آرام نمی گرفت و لحظاتی که این وجود ناآرام آن ها را غیر قابل تحمل کرده بود، نگاهی به اسامی رشته ها انداخته و چیزی سر در نیاورده و به اصرار پدر و مادرش رشته مهندسی را برگزیده بود. پدر و مادرش چنان با اشتیاق این کلمه را بیان می کردند که به نظر می آمد وجودشان دارد قالب تهی می کند. همه این حرف ها و تعریف ها او را مطمئن ساخته بود که رشته مناسبی انتخاب کرده. اما این انتخاب محصول دوره ای سیاه بود. دوره ای که برای همه سرشار از خاطرات ریز و درشت است. ولی وقتی او چشم هایش را می بست و به دنبال آن خاطرات صندوقچه پوسیده ذهنش را می گشود، به جز تصاویری سیاه چیزی نمی دید. بعد از آن وارد دانشگاه شد. اما تنها وقتی درس ها را شروع کرد به واقعیات پی برد. کم کم از فضای پیرامونش معنای اجبار را فهمید. آن روزها روزهایی بودند که همه دانشجویان هم دانشگاهی اش در دریای جوانی غرق بودند. اما او در اوج جوانی، جوانی کردن را از یاد برده بود. کارش را هم که به دنبال آن آمده، کاری خاکستری می دید. خودش هم می دانست که مشکل جای دیگری است. اِشکال از این جامعه و این رشته نبود؛ او مشکل داشت. بعضی اوقات به خودش و همه این افکار لعنتی اش لعنت می فرستاد. شاید به خاطر اینکه هیچ وقت نمی توانست خود را مقابل نفس اش تبرئه کند.
در راه رفتن به محل کارش، سعی کرد سوار ماشین شود. جلوی هر ماشینی به شکلی دستانش را بالا می برد که به نظر می آمد می خواهد با آنها ارتباط برقرار کند. حالت عجیب دستانش که به سمت ماشین ها دراز شده بود، چهره جوان ولی پیر شده اش، موهایش که در حال سفید شدن بود، چشم هایش که همیشه اذیت اش می کردند و بدن فوق العاده لاغر و ترکه ای اش ظاهری عجیب به او بخشیده بودند. اما معلوم بود با این حرکات دستانش تنها چیزی که نصیبش خواهد شد عبور بی اعتنای ماشین ها و فریاد شان است که هیچ کدام دیگری را نمی شناسند. در نهایت یکی از آنها به دلایل معلوم ایستاد و او را سوار کرد و رفتند.
وقتی به محل کارش رسید چند نفر از همکارانش را دید که جلوی در ایستاده و با هم حرف زده و می خندیدند. فضای صمیمانه ای که آنجا برقرار بود او را مجبور کرد که از در پشتی داخل شود. وارد ساختمان شد؛ در حالی که سرش را پایین انداخته بود، به سرعت پله ها را پشت سر گذاشت و به سمت اطاقش دوید. داخل اطاق شد؛ پشت میزش کوچک و فلزی اش پناه گرفت. کتش را کَند و به پرونده های تلمبار شده ی روی میزش نگاه کرد. روی هر کدامشان نامه ای می دیدکه با انشائی تهوع آور، پرونده را به سمت او پاراف کرده بود. سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند؛ پرونده ها را بلند کرد و محکم به سمتی نهاد. با دستانش صورتش را بغل کرد و عکس صورت اصلاح نشده اش را روی شیشه روی میزش دید. دستش را به ریش هایش مالید و از زبری شان به خود پیچید.
در همین فکرها و دیوانگی ها بود که آقای مهندس س. وارد شد و با خودش فضایی دیگر آورد. به محض ورود حسی جالب و بی مانند به داخل هجوم آورد. مهندس س. داخل شد و با صدای بلند گفت:
-سلام بر مهندس بزرگوار!
او هم قبل از هرچیز دستهایش را به نشانه احترام و به سبک سامورایی در هم فرو کرد و همزمان سرش را در مقابلش خم کرد. این کار را چنان آرام و نا محسوس انجام می داد که هیچ وقت کسی متوجه آن نمی شد. جواب داد:
-سلام !
مهندس س. نگاهی به سر و وضع و ریخت و قیافه او انداخت و خندان گفت:
-مهندس چطوری! باز هم که پری بازی در می یاری!
-نه خوبم ! شما چطورین؟
-من؟! من همیشه خوبم! زنده باد زندگی!
-خوشحالم . . . !
مهندس س. مردی خوش لباس، چاق، با شکمی بر آمده، ریش پرفسوری همیشه مرتب و موهای سیاه که همیشه به یک سمت شانه می شد بود که همه این ها در مجموع، ظاهری منحصر به فرد به او بخشیده بود.
او مهندس س. را چند سال بود که می شناخت. در واقع خاطرات اش از محل کار در مهندس س. خلاصه می شد. از همان ابتدا که او را به عنوان کار آموز زیر دست مهندس س. گذاشته بودند، او و مهندس س. با هم کار می کردند. مهندس س. از همان ابتدا با مهربانی خاصی دست و بال او را گرفته و در میان این همه نامردی تنها کسی بود که او را به خود علاقه مند ساخته بود. به خاطر همین بود که صبح تا شب مهندس س. می نشست و هر کار که داشت به او می داد و او با کمال میل آنها را انجام می داد. کمی که این رابطه جلوتر رفت او احساس کرد که مرید مهندس س. شده است. این حس ناخواسته به سراغ او آمده بود و او هیچ اختیاری روی آن نداشت.
مهندس س. با ظاهری که وصفش رفت و بالاخص با رفتاری که با او داشت، او را به خود علاقه مند ساخته بود. این رابطه مرید و مرادی که همیشه بین شان جریان داشت مخفی مانده بود. شاید به این خاطر که مهندس س. هیچ وقت مغزش را به کار نمی انداخت و هیچ وقت از خود دلیل این برخوردهای عجیب را نمی پرسید.
مهندس س. مردی امروزی بود؛ با حالتی تمسخر گونه نسبت به مذهب، برده ی تکنولوژی و عاشق آن و عقایدی که به ظاهر در یک جمله نمایان می شد. این جمله را بارها گفته بود و با گفتنش به خود افتخار می کرد : "عیش آدمی شکم است!". و این تمام فلسفه زندگی مهندس س. بود. صبح تا ظهر با شکم ورقلمبیده اش پشت میزش می نشست و آرام، با مقداری (شاید بیشتر) علاقه، کارهایش را انجام می داد. کارهای خسته کننده و اعصاب خرد کن اش را هم به او می سپرد. همواره کارهایش دقت بالایی داشتند. وقتی مهندس س. مشغول کارکردن بود آستین هایش را بالا می زد و با علاقه ای خاص روی میز خم می شد و کار می کرد. او هم وقتی این صحنه را می دید اشاره ای به دستان تپلی مهندس می کرد و می گفت: من این دست ها را می پرستم!. مهندس هم در جواب می خندید و کارهایش را ادامه می داد. ولی در طول روز انگار که منتظر اتفاقی باشد بی تاب می نمود. آن اتفاق همواره ظهر رخ می داد. زمانی که ساعت، 12:30 را نشان می داد. به محض رسیدن به این ساعت مهندس س. با عجله و بدون اتلاف وقت به سمت آبدارخانه می دوید تا غذایش را گرم کند. بقیه اوقات را هم کم و بیش کار می کرد و از همه مهمتر از کارش لذت می برد.
اما مرید، کاملاً بر عکس مرادش بود. کارهای اش همواره دقت کمی داشتند. همیشه کارهای اش را برای کنترل نهایی به مهندس س. می داد و او هم پدرانه انبوه ایرادات و مشکلات کارش را نمایان و تصحیح می کرد. مشکلاتی که همه به خاطر حواس پرتی و نداشتن تمرکز به وجود می آمد. همچنین او دیگر رام شده و دیگر از آن بحث های عجیب و غریب که در ابتدای دوران کار آموزی با مهندس س. انجام می داد، خبری نبود. روحش ساکت شده بود. اما از همان ابتدا این مهندس س. بود که ناخواسته به خاطر رابطه ای که بین شان به وجود آمده بود او را مجبور می کرد این شغل را تحمل کند.
اما موقع ناهار که مهندس س. از اطاق بیرون می رفت، در اطاق را می بست و به دنیای کتاب ها هجوم می آورد. اکثر اوقات مثنوی اش را می گشود و ابیات را جلوتر می برد و از روابط شمس و مولوی به خود می پیچید و نمی دانست چرا باید او در آن زمان نبوده باشد.
به این فکر می کرد که چرا نباید مراد او شمس بوده باشد. در واقع بین خودش، شمس، گوست داگ، مولوی، لویی و مهندس س. هیچ فرقی نمی دید. فقط بازی های خنده دار زمان بودند که جلوی مولوی شمس را قرار داده و باعث آن شگفتی شد. همچنین زمان بود که باعث شده او و هزاران نفر مثل او و گوست داگ در زمانه ای باشند که مرید چنین آدم هایی شوند. جدا از این هم با دیدن مرادهای دیگران خدا را شکر کنند!
در میان این همه افکار معمولاً مهندس س. سر می رسید و با سر و صدای به در می کوبید و فریاد می زد: "کجا رفتی؟ بازم پری بازی؟ (با خنده) در رو وا کن!". و او کتابش را به سرعت جمع می کرد، با دستانش افکارش را از فضا پراکنده می ساخت و به سمت در می دوید.
* * *
زمان برگشت از سر کار را که معمولاً، صدای بوق 206 همسر خانم مهندس س. که دنبالش آمده بود آن را اعلام می کرد، جزو معدود لحظات خوشایند روز بود. بعد از کار روزانه در خیابان و همه جا مردمانی را می دید که بی هدف در پی شیئی نامعلوم در هم می لولیدند و با دیدنشان همان افکار ناقص و به ذهن ناقص ترش هجوم می آوردند.
همواره در راه بازگشت سوار اتوبوس می شد. به صندلی ردیف اول، پشت سر راننده لم می داد. کتاب هایش را می گشود و از آن جرعه جرعه می نوشید. اما وقتی سرش را بالا می آورد واقعیت ها به ذهنش می تاختند و او را از درد به خود می پیچاندند که چرا باید در این دوران زندگی کند. دیگر مطمئن بود که این مردم مراد موجودات پستی شده اند و شاید این دلیل این همه مسخی باشد.
به هر حال این بحث هم مثل هزاران بحث دیگر ناتمام رها می شد. همیشه وقتی اندکی سرش رامی چرخانید، گوست داگ را در کنار خودش می دید که نشسته بود و با آن ظاهر عجیب تفنگش را پنهان ساخته و تمام تنش پر از گلوله هایی بود که مرادش به او شلیک کرده بود. در سمت دیگر شمس و مولوی را می دید که با هم بحث می کردند و لحظه لحظه بالاتر می رفتند. بین همه این دو روحش را می دید که پاره پاره و بی جان گوشه ای رها شده و در انتظار مرگ، جان می داد.

گپ!
مرداد ماه هشناد و سه


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32236< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي